تبهکار
جوانی تنومند از فرط گرسنگی توان از کف داده بود و در کنار خیابان کز کرده،دستش به سوی رهگذران دراز بود و از آنها مدد می جست و با آوایی غمگین ، ناکامی اش را در زندگی به گوش می رساند و درآن حال ، از گرسنگی و تحقیر رنج می برد.شب که فرا رسید ، کام و لبانش به خشکی گرایید ، اما دستش به سان شکمش همچنان خالی بود.از جای برخاست و تکانی به خودش داد و از شهر بیرون رفت . در زیر درختی نشست و زار زار گریست.سپس دیدگان تارش را به سوی آسمان بلند کرد و در آن حال که گرسنگی درونش را می بلعید گفت: خدایا، نزد مردی توانگر رفتم تا کاری جویم ، اما سبب ژنده پوشی ام از خود راند.
در مدرسه ای کوبیدم ،اما سودی نداشت .از روی ناامیدی درخواست صدقه کردم،اما پرهیزگارانت مرا دیدند و گفتند:شایسته مبادا که او با چنین بنیه ای سستی کند و جویای احسان باشد،بخشش او را روا نیست.
(ای خدا به خواست تو مادرم مرا زاد.و اینک ، بندگانت بی آنکه عمر به پایان برم ، مرا به سوی تو فرا می خوانند. )
اندکی بعد ، رخسارش دگرگون گشت.از جای برخواست و اینک برق دیدگانش گویای عزمی راسخ بود.از شاخه درخت چوبدستی سنگین و ضخیم ساخت و آن را به سوی شهر نشانه گرفت و فریاد بر آورد :(من با تمام توان ندای استمداد سردادم اما پاسخی نشنیدم.اما اینک به زور بازوانم آن را به چنگ خواهم آورد ! من به نام عطوفت و عشق ، نان طلب کردم اما انسانیت ، صدای مرا نشنید.اما اینک به نام زشتی و بدی آن را تصاحب خواهم کرد.