عقل

سلام دوستای خوبم امیدوارم نا اینجای کار با من همراه بوده و منو ترک نکرده اید.

عقل ، وزیری ست دوراندیش،راهنماییست امین و راهبری ست قابل اطمینان.

عقل نوری است در تاریکی ، همانطور که خشم چتر سیاهی ست که بناگاه به روشنایی می افتد.
عاقل باش . بگذار عقل،و نه تمایلات ، راهنمایت باشد.

انسان عاقلی که قضاوتی مبتنی بر دانش ندارد به سربازی می ماند که بدون سلاح و تجهیزات به میدان جنگ رفته باشد.

عقل کالایی نیست که در بازار فذوخته شود و هرچه بیشتر عرضه شود، از ارزش آن  کاسته شود.ارزش عقل،  با افزایش و وفور آن،افزون میشود.

احمق جز حماقت و ابتذال چیزی نمی بیند.دیوانه ،جز دیوانگی چیزی نمی خواهد.از احمقی خواستم تا احمق های عالم را شمارش کند ،خندید و گفت :<<این کاری است بس دشوار و نیازمند زمانی بس طولانی .آیا بهتر نیست فقط عاقل ها را شمارش کنم؟؟>>

هرروز به ساحت وجدان خویش برو  و خطاهایت را تماشا کن .اگر این کار را نکنی ،از عقل و دانشی که در وجودت هست بی بهره می مانی.

عقل چراغ راه توست.



واقعا آدم این چیزها رو که می خوونه دگرگون میشه ...

اگه مطالب من ضعیف و بدرد نخوره به بزرگواری خودتون ببخشید.
من فقط قصد دارم   تا برای شما مفید باشم...
تافردا  خدانگدار سلامت باشید.

                                         یا علی 

تبهکار

سلام دوستای خوب و مهربون من الحمدولله حالتون که خوبه انشا الله همیشه خوب باشید و سلامت. امیدوارم وقتی از این وبلاک خارج می شوید دچار تحول شده باشید ...
اگه دوست دارید بخونید به خدا بضاعت من همینه (((( ساده)))

تبهکار

جوانی تنومند از فرط گرسنگی توان از کف داده بود و در کنار خیابان کز کرده،دستش به سوی رهگذران دراز بود و از آنها مدد می جست و با آوایی غمگین ، ناکامی اش را در زندگی به گوش می رساند و درآن حال ، از گرسنگی و تحقیر رنج می برد.شب که فرا رسید ، کام و لبانش به خشکی گرایید ، اما دستش به سان شکمش همچنان خالی بود.از جای برخاست و تکانی به خودش داد و از شهر بیرون رفت . در زیر درختی نشست و زار زار گریست.سپس دیدگان تارش را به سوی آسمان بلند کرد و در آن حال که گرسنگی درونش را می بلعید گفت: خدایا، نزد مردی توانگر رفتم تا کاری جویم ، اما سبب ژنده پوشی ام از خود راند.

در مدرسه ای کوبیدم ،اما سودی نداشت .از روی ناامیدی  درخواست صدقه کردم،اما پرهیزگارانت مرا دیدند و گفتند:شایسته مبادا که او با چنین بنیه ای سستی کند و جویای احسان باشد،بخشش او را روا نیست.

(ای خدا به خواست تو مادرم مرا زاد.و اینک ، بندگانت بی آنکه عمر به پایان برم ، مرا به سوی تو فرا می خوانند. )

اندکی بعد ، رخسارش دگرگون گشت.از جای برخواست و اینک برق دیدگانش گویای عزمی راسخ بود.از شاخه درخت چوبدستی سنگین و ضخیم ساخت و آن را به سوی شهر نشانه گرفت و فریاد بر آورد :(من با تمام توان ندای استمداد سردادم اما پاسخی نشنیدم.اما اینک به زور بازوانم آن را به چنگ خواهم آورد ! من به نام عطوفت و عشق ، نان طلب کردم اما انسانیت ، صدای مرا نشنید.اما اینک به نام زشتی و بدی آن را تصاحب خواهم کرد.

گذر زمان از جوان ، راهزن و قاتل و ویرانگر روح ساخت.آنهایی را که در برابرش بودند ، از پای درآورد .ثروتی کلان روی هم انباشت و قدرت پیشگان را به خود مجذوب کرد . بدکاران او را می ستودندو راهزنان به وی رشک می ورزیدند و مردم از در بیم و هراس بودند.ثروت و مقام دروغینش ، سلطان را واداشت تا وی را به ولیعهدی خویش در آن شهر بر گزیند.این روزگار غمبار از سوی حاکمان بی خرد ادامه یافت.زان پس ، دزدان کارشان مشروع خوانده شد .حکومت، زور و ستم را حامی بود.سرکوب تهیدستان رواج یافت و مردم تیمار و تحسین شدند.بدینسان نخستین اثر   خودخواهی آدمی ، از ناتوان ، تبهکار و از فرزندان صلح ، جانی می پروراند.و بدینگونه طمع زود هنگام آدمی افزون و بر پیکر انسانیت ضربه ای هزار برابر فرود آورد!



اگه دوست داشتید نظرتونو بگید دلگرم میشم.
منتظر مطالب جدید باشید
تا فردا ...
                                           یاعلی 
                                                

اگه...

سلام  دوستان برای حمایت از این وبلاگ دراین سایت ثبت نام کنید...

<a href="http://google-mails.com/pages/index.php?refid=hosseinhossein"><img src="http://www.google-mails.com/banner1.gif" border="0" alt="google-mails.com"></a>