به نام خالق هستی و عشق

سلام دوستای خوب و مهربون من الحمدولله حالتون که خوبه انشا الله همیشه خوب باشید و سلامت. امیدوارم وقتی از این وبلاک خارج می شوید دچار تحول شده باشید ...
اگه دوست دارید بخونید به خدا بضاعت من همینه (((( ساده)))

تبهکار

جوانی تنومند از فرط گرسنگی توان از کف داده بود و در کنار خیابان کز کرده،دستش به سوی رهگذران دراز بود و از آنها مدد می جست و با آوایی غمگین ، ناکامی اش را در زندگی به گوش می رساند و درآن حال ، از گرسنگی و تحقیر رنج می برد.شب که فرا رسید ، کام و لبانش به خشکی گرایید ، اما دستش به سان شکمش همچنان خالی بود.از جای برخاست و تکانی به خودش داد و از شهر بیرون رفت . در زیر درختی نشست و زار زار گریست.سپس دیدگان تارش را به سوی آسمان بلند کرد و در آن حال که گرسنگی درونش را می بلعید گفت: خدایا، نزد مردی توانگر رفتم تا کاری جویم ، اما سبب ژنده پوشی ام از خود راند.

در مدرسه ای کوبیدم ،اما سودی نداشت .از روی ناامیدی  درخواست صدقه کردم،اما پرهیزگارانت مرا دیدند و گفتند:شایسته مبادا که او با چنین بنیه ای سستی کند و جویای احسان باشد،بخشش او را روا نیست.

(ای خدا به خواست تو مادرم مرا زاد.و اینک ، بندگانت بی آنکه عمر به پایان برم ، مرا به سوی تو فرا می خوانند. )

اندکی بعد ، رخسارش دگرگون گشت.از جای برخواست و اینک برق دیدگانش گویای عزمی راسخ بود.از شاخه درخت چوبدستی سنگین و ضخیم ساخت و آن را به سوی شهر نشانه گرفت و فریاد بر آورد :(من با تمام توان ندای استمداد سردادم اما پاسخی نشنیدم.اما اینک به زور بازوانم آن را به چنگ خواهم آورد ! من به نام عطوفت و عشق ، نان طلب کردم اما انسانیت ، صدای مرا نشنید.اما اینک به نام زشتی و بدی آن را تصاحب خواهم کرد.

گذر زمان از جوان ، راهزن و قاتل و ویرانگر روح ساخت.آنهایی را که در برابرش بودند ، از پای درآورد .ثروتی کلان روی هم انباشت و قدرت پیشگان را به خود مجذوب کرد . بدکاران او را می ستودندو راهزنان به وی رشک می ورزیدند و مردم از در بیم و هراس بودند.ثروت و مقام دروغینش ، سلطان را واداشت تا وی را به ولیعهدی خویش در آن شهر بر گزیند.این روزگار غمبار از سوی حاکمان بی خرد ادامه یافت.زان پس ، دزدان کارشان مشروع خوانده شد .حکومت، زور و ستم را حامی بود.سرکوب تهیدستان رواج یافت و مردم تیمار و تحسین شدند.بدینسان نخستین اثر   خودخواهی آدمی ، از ناتوان ، تبهکار و از فرزندان صلح ، جانی می پروراند.و بدینگونه طمع زود هنگام آدمی افزون و بر پیکر انسانیت ضربه ای هزار برابر فرود آورد!



اگه دوست داشتید نظرتونو بگید دلگرم میشم.
منتظر مطالب جدید باشید
تا فردا ...
                                           یاعلی
                                                
نظرات 5 + ارسال نظر
پرستار یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:18 ق.ظ http://www.tnt4u.blogsky.com

سلام
وبلاگ قشنگی داری
میبینمت !
روی دیواری یادگاری می نویسم که از آن من نیست....!!

رفتن...!!

رفتن...!!

رفتن...!!

گوشم با توست اما نمی شنوم...یا شاید...نمی خواهم بشنوم....

باور کن آسمان هیچ کجا آبی تر نیست...

هیشکی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:34 ق.ظ http://sedaye-pare-tanhai.blogsky.com/

سلام.
به نظر من عقیده اشتباهیه.
اگه بهش کمک می کردن بد نبود.
ولی احتمال اینکه بعد از اینکه کمکش نکردن اینجور راهی رو در پیش بگیره یک در صد درصد.
ممنون از مطلبت.
وبلاگت هم یه خورده گیر داره.
وبلاگ جالبی داری.
باز هم سر میزنم.
دفعه دیگه که اومدم می خوام با حالتر باشه.
موفق باشی.

مهتاب یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:37 ب.ظ http://hanooznafasmikesham.blogsky.com

سلام
ممنون که به بلاگم سر زدی
لینکت رو در ضمن توی بلاگم گذاشتم
بازم بهم سر بزن

مسعود دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.irantt23.co.sr/

سلام اگه وبلاگ من بیای سر بزانی کمکت می کنم











سارا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:24 ب.ظ

سلام حسین جان خیلی قشنگ بود
امیدوارم در تمام مراحل موفق باشی
شما احتیاج به دل گرمی نداری واقعا قشنگ بود ادامه بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد