چند سخن

سلام دوستان خوب و با معرفت من از اینکه به وبلاگ ما سر می زنید و مارو شرمنده می کنید واقعا ممنونم.اگه دوست داشتید این مطلبو بخونید و نظرتونو بگید  شاد و سلامت باشید. انشا الله

انگاه که از دارایی هایت می بخشی.چندان نبخشیده ای. بخشش آن است که پاره های وجود خویش را ببخشی.زیرا دارایی ها چیستند؟غیر از اشیایی که آن ها را از سر بیم نگه می داری.مبادا فردا به آن احتیاج داشته باشی.
آیا بیم ازاحتیاج .چیزی جز احتیاج است؟؟؟



پاره ای از تو انسان است .اما پاره ای دیگر تو.هنوز انسان نیست.بلکه توده ای آشوبناک  است که درخواب و در میان مه راه می رود و بیداری خویش را می جوید.



می گویند: {اگر برده ای را خفته دیدی . بیدارش نکن؛شاید خواب آزادی را می بیند}

می گویم: {اگر برده ای را خفته دیدید . بیدارش کنید و آزادی را برایش شرح دهید.}







منتظر مطالب بعدی باشید به ما هم سری بزنید
تا فردا خدانگهدارتون باشه

                                               یا علی

بیوه و پسرش

سلام دوستای مهربون من حالتون که خوبهاینم ادامه مطالب من بخونید و لذت ببرید:

بیوه و پسرش

شب بر شمال لبنان پرده می گستراند و برف روستاهای احاطه شده را در دره قادیشا سفید پوش می کردو کشتزارها و مراتع را به وصله پهن تکه تکه ای مبدل می نمود که طبیعت خشمگین برروی آن چه بسیار رفتاری سخت داشت.مردها از خیابانها به خانه آمدند و در آن حال سکوت بر شب چیره شده بود.نزدیک آن روستا زنی در خانه ای تنها زندگی می کرد.او در کنار اجاق نشسته بود و پشم می ریسید و کودک خردسالش در کنار او بود، کودک گاه به آتش خیره می شد و گاه به مادرش زل می زد.صدای مهیب رعد ، خانه را لرزاند.و پسرک به وحشت افتاد.دستانش را به سوی مادرش حلقه کردو در آغوش مادرش در جست و جوی مأمنی برای گریز از طبیعت بود.مادر او را به سینه فشرد و بوسید.سپس روی دامن نهاد و گفت:(نترس پسرم ، چون طبیعت فقط می خواهد قدرت عظیم خود را به رخ  انسان ضعیف بکشد.)

در ورای بارش برف و ابرهای متراکم و وزش باد، وجود متعالی هست که به نیاز زمین آگاه هست ، چون زمین آفریده خود اوست، و او به درماندگان به دید ترحم می نگرد.

شجاع باش پسرم ، طبیعت در بهار لبخند می زند، در تابستان می خندد و در پاییز خمیازه می کشد اما هم اکنون طبیعت می گریدو با اشکهای خود زندگی پنهان در زیر  زمین را آبیاری می کند.

بخواب کودک عزیزم ، پدرت از جهان ابدی ، ما را نظاره گر است و هم اکنون برف و رعد ما را به او نزدیکتر می گرداند.

بخواب محبوب من ! چون این پتوی سفیدی که مارا سرد می کند ، بذرها و دانه ها را گرم نگه می دارد و این اوضاع نامناسب ، گلهایی زیبا را در موسم بهار به ارمغان خواهد آورد.

پس پسرم !انسان نمی تواند بدون جدایی حزن انگیز و فراق و بردباری بسیار و دردو رنج فراوان به عشق دستیابد. بخواب کودک من ، رویاهای شیرین،روحت را در خواهد یافت ، روحی که از تاریکی خوفنام شب و سرمای زننده بیمناک نمی شود.

پسرک با دیدگانی خواب آلود به مادرش نگریست و گفت )مادر ، پلکهایم سنگین شده ، اما بدون خواندن دعا نمی توانم به خواب بروم)

زن به سیمای فرشته گون پسرش نگریست ، دیدگان غبار گرفته اش تار شد و گفت : ( پسرم با من بخوان،

خداوندا به تهیدستان رحم کن و آنها را از شر زمستان درامان نگه دار ، بدنهای نحیف آنها را با دستان بخشنده خویش گرم نما، بینوایان را که در خانه های فرسوده می خوابند، واز گرسنگی و سرما رنج می برند ، دستگیری کن.خدایا ندای بیوه گان بینوایی را که نگران فرزندانشان هستند ، بشنو.

خداوندا! دل تمام انسان ها را بگشا تا شاید رنج و بدبختی در ماندگان را احساس کنند . به دردمندانی که درها را می کوبند.، رحم کن و این رهروان را به مأمنی گرم ، رهنما باش.

پروردگارا !! پرندگان کوچک را مراقب باش و درختان و کشتزارها را از گزند توفان محافظت فرما ، چون تو بخشایشگر و سرشار از عشــــــــــــــــــــــــــــــقی .)

آن هنگام که خواب روح پسرک را به تسخیر در آورد ، مادرش او را در بستر قرار داد و با لبهای لرزان او را بوسید . سپس بازگشت و نزدیک اجاق نشست و مشغول بافتن جامه ای پشمین برای او شد.


امیدوارم که خوشتون آمده باشه منتظرمطالب بعدی باشید.
اگه دوست داشتید نظرتونو بگید.

تا فردا خدا حافظ.

                                               یا علی مدد
                                                 

به نام خالق هستی و عشق

سلام دوستای خوب و مهربون من الحمدولله حالتون که خوبه انشا الله همیشه خوب باشید و سلامت. امیدوارم وقتی از این وبلاک خارج می شوید دچار تحول شده باشید ...
اگه دوست دارید بخونید به خدا بضاعت من همینه (((( ساده)))

تبهکار

جوانی تنومند از فرط گرسنگی توان از کف داده بود و در کنار خیابان کز کرده،دستش به سوی رهگذران دراز بود و از آنها مدد می جست و با آوایی غمگین ، ناکامی اش را در زندگی به گوش می رساند و درآن حال ، از گرسنگی و تحقیر رنج می برد.شب که فرا رسید ، کام و لبانش به خشکی گرایید ، اما دستش به سان شکمش همچنان خالی بود.از جای برخاست و تکانی به خودش داد و از شهر بیرون رفت . در زیر درختی نشست و زار زار گریست.سپس دیدگان تارش را به سوی آسمان بلند کرد و در آن حال که گرسنگی درونش را می بلعید گفت: خدایا، نزد مردی توانگر رفتم تا کاری جویم ، اما سبب ژنده پوشی ام از خود راند.

در مدرسه ای کوبیدم ،اما سودی نداشت .از روی ناامیدی  درخواست صدقه کردم،اما پرهیزگارانت مرا دیدند و گفتند:شایسته مبادا که او با چنین بنیه ای سستی کند و جویای احسان باشد،بخشش او را روا نیست.

(ای خدا به خواست تو مادرم مرا زاد.و اینک ، بندگانت بی آنکه عمر به پایان برم ، مرا به سوی تو فرا می خوانند. )

اندکی بعد ، رخسارش دگرگون گشت.از جای برخواست و اینک برق دیدگانش گویای عزمی راسخ بود.از شاخه درخت چوبدستی سنگین و ضخیم ساخت و آن را به سوی شهر نشانه گرفت و فریاد بر آورد :(من با تمام توان ندای استمداد سردادم اما پاسخی نشنیدم.اما اینک به زور بازوانم آن را به چنگ خواهم آورد ! من به نام عطوفت و عشق ، نان طلب کردم اما انسانیت ، صدای مرا نشنید.اما اینک به نام زشتی و بدی آن را تصاحب خواهم کرد.

گذر زمان از جوان ، راهزن و قاتل و ویرانگر روح ساخت.آنهایی را که در برابرش بودند ، از پای درآورد .ثروتی کلان روی هم انباشت و قدرت پیشگان را به خود مجذوب کرد . بدکاران او را می ستودندو راهزنان به وی رشک می ورزیدند و مردم از در بیم و هراس بودند.ثروت و مقام دروغینش ، سلطان را واداشت تا وی را به ولیعهدی خویش در آن شهر بر گزیند.این روزگار غمبار از سوی حاکمان بی خرد ادامه یافت.زان پس ، دزدان کارشان مشروع خوانده شد .حکومت، زور و ستم را حامی بود.سرکوب تهیدستان رواج یافت و مردم تیمار و تحسین شدند.بدینسان نخستین اثر   خودخواهی آدمی ، از ناتوان ، تبهکار و از فرزندان صلح ، جانی می پروراند.و بدینگونه طمع زود هنگام آدمی افزون و بر پیکر انسانیت ضربه ای هزار برابر فرود آورد!



اگه دوست داشتید نظرتونو بگید دلگرم میشم.
منتظر مطالب جدید باشید
تا فردا ...
                                           یاعلی